چشمی به دور
آه منجمدی در گلو
و... حس...خالیه...یک کلام.
................................
دیگر از "تو" گفتن کافیست
من و تو تنها حروف بی قافیه ی این جهان هستیم
که کنار هم یک شعر میسازیم
اما دیگر نقطه سر خط تو نخواهم شد
روزی داستانی که من به پایان رساندم را
دیگران به افسانه آغاز خواهند کرد
و این یعنی مرگ خاطره ها
میبینی به همین سادگی سری بر میگردد
چشمی آرام بسته میشود
و قدم در راهی قدم میگذارد
که "تو"از آن نرفته ای
.......................
آخ که چقدر این به همین سادگی سخت است
آخ که چقدر سخت است
|